دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتارمرد، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هرچه فکرکردم قیافه تورا به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را ازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان !!.........ضد حال یعنی این
مطالب خنده دار.....
یه پشه مشاهده کردم تو اتاق.رفتم یه دماسنج آوردم نشستم جلوش نشونش دادم
و باهاش منطقی بحث کردم که هنوز سرده هوا.اونم قبول کرد و رفت !
.
.یکی از دوراهیهای زندگی وقتی است که نمیدانید
در شیشهای مقابلتان را باید «بکشید» یا «فشار دهید»!
.
.دوست عزیز، در هنگام دروغ گفتن حداقلِ شعور را برای مخاطب خود متصور شوید !
مچکرم ...!
.
.بعضی وقتا شنیدن یه
" بگو ببینم چه مرگته "
از یه رفیق خیلی بیشتر از حرفای کلیشه ای
"عزیزم چی شده"
بیشتر میچسبه...
.
.فکر کنم خدا وقتی داشت دماغ ما ایرانیا رو می آفرید دکمه Caps Lock رو فشار داده بود...
.
دو ساعت پشت تلفن معطلی که گوشی رو برداره، تا میایی خمیازه بکشی یارو میگه الو!
.
.دیدن یه سوسک توی اتاق خواب درواقع مسئله خاصی نیست
مسئله خاص از اونجا شروع میشه که : سوسکه ناپدید میشه... . تاحالا دقت کردین وقتی می خوایم یقه لباس رو نیگاه کــنیم لب و لوچه آدم کج میشه ! همین الان امتحان اگه کن باورت نمیشه !
.فقط یه ایرانی میتونه بعد از شنیدن صدای پیغامگیرِ تلفن بگه "عِـه رفت رو پیغامگیرشون" و سریعاً تلفن رو قطع کنه :خخخخخ
.
باحاله بخونین.....
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)). رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار. رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!
دانستنیهای طنز ! (آخر خنده)
آیا میدانید چطور میشود چهار نفر زیر یک چتر بایستند و خیس نشوند؟ وقتی هوا آفتابی باشد
آیا میدانید آخرین دندانی كه در دهان دیده میشود چه نام دارد؟ دندان مصنوعی
آیا میدانید برای قطع جریان برق چه باید كرد؟ باید قبض آن را پرداخت نكرد
آیا میدانید چرا مار نمیتواند به مسافرت برود؟ چون دست ندارد كه برای خداحافظی تكان دهد
آیا میدانید چرا روی آدرس اینترنت به جای یك دبیلیو ، سه تا دبیلیو میگذارند؟ چون كار از محكمكاری عیب نمیكنه
آیا میدانید چرا فیل از سوراخ سوزن رد نمیشه؟ برای اینكه ته دمش گره داره
آیا میدانید چرا دو دوتا میشود پنج تا؟ چون علم پیشرفت كرده
آیا میدانید چرا دود از دودكش بالا میرود؟ چون ظاهرا چاره دیگری ندارد
آیا میدانید چرا لكلک موقع خواب یک پایش را بالا میگیرد؟ چون اگر هر دو را بالا بگیرد ، میافتد
آیا میدانید اگر كسی قلبش ایستاده بود چه میكنید؟ برایش صندلی میگذاریم
آیا میدانید اگر سر پرگار گیج برود چه میكشد؟بیضی
آیا میدانید خط وسط قرص برای چیه؟ برای اینكه اگه با آب نرفت پایین با پیچگوشتی بره
آیا میدانید چه طوری زیر دریایی رو غرق میکنن؟ یه غواص میره در می زنه
آیا میدانید آخرین دندانی كه در دهان دیده میشود چه نام دارد؟ دندان مصنوعی
آیا میدانید برای قطع جریان برق چه باید كرد؟ باید قبض آن را پرداخت نكرد
آیا میدانید چرا مار نمیتواند به مسافرت برود؟ چون دست ندارد كه برای خداحافظی تكان دهد
آیا میدانید چرا روی آدرس اینترنت به جای یك دبیلیو ، سه تا دبیلیو میگذارند؟ چون كار از محكمكاری عیب نمیكنه
آیا میدانید چرا فیل از سوراخ سوزن رد نمیشه؟ برای اینكه ته دمش گره داره
آیا میدانید چرا دو دوتا میشود پنج تا؟ چون علم پیشرفت كرده
آیا میدانید چرا دود از دودكش بالا میرود؟ چون ظاهرا چاره دیگری ندارد
آیا میدانید چرا لكلک موقع خواب یک پایش را بالا میگیرد؟ چون اگر هر دو را بالا بگیرد ، میافتد
آیا میدانید اگر كسی قلبش ایستاده بود چه میكنید؟ برایش صندلی میگذاریم
آیا میدانید اگر سر پرگار گیج برود چه میكشد؟بیضی
آیا میدانید خط وسط قرص برای چیه؟ برای اینكه اگه با آب نرفت پایین با پیچگوشتی بره
آیا میدانید چه طوری زیر دریایی رو غرق میکنن؟ یه غواص میره در می زنه
بنده ای خدا را گفت: اگر سرنوشت مرا تو نوشته ای پس چرا دعا کنم؟
خدا گفت: شاید نوشته باشم هرچه دعا کند...
وقتي که دلت گرفت ، وقتي که دلتنگ شدي ، وقتي ديدي هيچکس نيست که باورت کنه ، وقتي
فهميدي کسي نيست به حرفها و دردودلات گوش بده ، برو کنار پنجره ؛ پنجره رو باز کن . يه نگاه
به آسمون بنداز . فرقي نداره صبح باشه يا شب ، آفتابي باشه يا ابري ، فقط بهش نگاه کن .
ناخودآگاه احساس آرامش وجودت رو تسخير ميکنه . روحت به پرواز در مياد. ميري تا اون بالابالاها ،
تو اوج ابرا . کنار مهربوني که هر چه قدر هم پيشش بموني راضي نميشي که ازش دل بکني.
يه لحظه چشماتو ببند. آروم هواي تازه رو تو ريه هات وارد کن ، بذار احساس کني دفعه اولته که
داري اين قدر خوب نفس مي کشي. وقتي اروم شدي می فهمي که اون قدر تنها نيستي ، چون
يکي هست که هميشه با توست. اگر اشکات جاري شد بي خيال بذار ببارن. اون موقع هست که به
آرامش واقعي رسيدي و پشتت واسه مقابله با مشکلات محکم تر شده و حالا با توکل بيشتر به
اون بزرگ دوست داشتني مي توني بقيه مسيرت رو ادامه بدي. وقتي پنجره رو مي بندي انگار
برگشتي سر جاي اولت ؛ اما اين بار با اميد و توکل بيشتر . سعي کن نه تنها وقتي دلتنگي ، بلکه
هميشه حتي يه ذره هم که شده به سراغش بري و باهاش درد دل کني و يادت باشه هيچ وقت
پيوند چشاتو با آسمون قطع نکني.
دیروز طلوع را دیدم،شاد و مسرور آمده بود تا نظاره گر محبوبش باشد،همان غروب!
طلوع آمد،غروب را ندید،منتظر ماند.طلوع آموخته بود که باید بتابد تا لایق غروب شود؛پس تابید،تابید و آنقدر تابید تا زرد شد،تا بی فروغ شد.به خود نگریست،آری غروب شده بود،باورش نمی شد،دیگر زمان غروب بود و غروب شد و بعد تاریکی...!
و امروز طلوع دوباره آمد،مثل دیروز شاد و سر زنده،باز به عشق غروب می تابید،می درخشید و گرما می بخشید.انگار چیزی به یاد نمی آورد. آری او فهمیده بود که برای رسیدن به غروب باید با تمام وجود بتابد،باید گرما ببخشد و باید درخشان شود.
... و طلوع و غروب هنوز هم عاشق هم اند.در حالیکه هردو جزئی از هم اند.دو جزء از یک وجود که عشق ورزیدن را میدانند و عاشق عشق ورزیدن اند...
(یه بخش از دل نوشته های خودمه خوشحال میشم نظر بدین)
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آمد.سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست، آن می آمد تا او را نجات دهد.مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
آسان می توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی
پیش نمی روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار
زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.دفعه آینده که کلبه شما در حال
سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن
رحمت خداوند
دستهايم را تا ابرها بالا برده اي
و ابرها را تا چشمهايم پايين
عشق را در كجاي دلم .....
پنهان كرده اي كه :
هيچ دستي به آن نميرسد !
دریا مرا باور کن /> مرا بفهم />