تاريخ : شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:, | 12:38 | نویسنده : م

 

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

:دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد

. من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد

:اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند

حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود

:و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید

محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟

تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟

آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟

.حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد

.همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند

پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

.این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم

.پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه

.دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم

.هوای کوپه مثل حمام زونا داغه

. دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم

.پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی

:دانشجو به آرامی میگوید

میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار استکه من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر

.قطار مملو از آفریقائیهای شهوتران باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم !!!!!!!



تاريخ : شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:, | 12:37 | نویسنده : م
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد .…
استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه‌ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد ..
محکم و محکم‌تر ...
به خود می‌بالیدم، دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،
او تنومندتر بود ...
مرا رها کرد با زخم‌هایم، او را برد ...
و من که نه دیگر درخت بودم،
نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای،
نه عصای پیرمردی ...
خشک شدم ...


تاريخ : پنج شنبه 12 / 5 / 1391برچسب:, | 8:48 | نویسنده : م

بی خودی پرسه زدیم

صبحمان شب بشود ...

بی خودی حرص زدیم

سهم مان کم نشود ...

ما خدارا با خود سر دعوا بردیم

وقسم ها خوردیم

ما به هم بد کردیم

ما به هم بد گفتیم

ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم

وچقدر حظ بردیم

که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

از شما می پرسم

ما که را گول زدیم؟؟؟؟؟



تاريخ : سه شنبه 8 / 5 / 1391برچسب:, | 10:16 | نویسنده : م
میخوای ببینی عشقت چه شکلیه؟؟رو اینجا کلیک کن. نظر یادت نره

تاريخ : دو شنبه 7 / 5 / 1391برچسب:, | 22:33 | نویسنده : م

وای خدای من!!!!!!!!!!!!!!!

این وبلاگ چقدر بازدید کننده داره!

نترکه یه دفعه!

تعداد بازدید حتی به اندازه نویسنده ها هم نیس